عقاید یک مسـآفر



 

 
Dear insecurity
?​When you gonna take your hands off me
​When you ever gonna let me be
?​Proud of who I am
​Oh insecurity
?​When you gonna take your hands off me
​When you ever gonna let me be
?​Just the way I am
 
پ.ن:با تچکر از دکتر:*

اعترآف میکنم هنوزم دارم فیلم می‌بینم:|

+اصلا بحث این نیس که آخر عاقبت من چی میشه،بحث اینه که من هنوز پر از سردرگمیم! نیازم به تنهایی هر روز بیشتر از دیروز میشه ولی فرصتش هر روز کمتر از دیروز پیش میاد!

+با توجه به اینکه آرزو بر جوانان عیب نیست،خودمُ توی نشیمن آپارتمان نقلیِ اجاره‌ای با راهروی تنگ و بدون آسانسورش تصور میکنم،در حالی که وسط زمستون از روی تاپم سوئیشرت پوشیدم،جورابمُ تا روی زانو بالا کشیدم و برای اینکه گرمم نشه شلوارک پامه.روی کاناپهٔ نرم مُقَژقِژم نشستم،پتوی نازک محبوبم کنارمه و درحالی که  بویکا:آندسپیوتد یا جان‌ویک۲ یا فایک کلاب یا نمی‌دونم چی‌چی رو برای بار نمی‌دونم چندم میبینم،انقد بستنی وانیلی بخورم که مغزم یخ بزنه و تا موقعی که خوآبم ببره به خودم فحش بدم که چرا بازم سرم درد میکنه:))))

+زیادی رویایی شد،من میرم موز بردارم:))))

+این روزآ انقد همه‌چی پیچیدس که "یه همچین وضعیتی‌"ام آرزوست:)))


ما اینجا ۴ تا بچهٔ فامیل داریم که دلم میخواد جدا جدا ببرم یه گوشه تا میخورن بزنمشون.شایدم پنج تا.یا شاید نُه نفر میهمان بالغ.

تو تستــآی مکرری که دادم درصد سادیسمم هیچوقت بیش‌تر از صفر نبوده،ولی الان دلم میخوآد یه شوکرِ صورتیِ براق میداشتم.جالبه که صورتی‌‌ به هیچ وجه رنگ مورد علاقم نیست.


از گروه‌ خانوادگی‌ای که توش حرفایی میزدن که به عنوآن یه بچه ۱۷ ساله اذیت میشدم اومدم بیرون و دختر عمم هنوز قهره.عه خب به من چه میخواستین حرفای ناراحت‌کننده نزنین.حالا به‌طرز احمقانه‌ای عذاب وجدان گرفتم.کاش پاکش نمی‌کردم.

با یکی از دوستام که از من بزرگ‌تره و قبلا موقعیتی شبیه الانِ منُ تجربه کرده صحبت میکردم.داشتم پشت سر هم غر میزدم و از اتفاقای عجیب و غریبی که تو این مدت افتاد میگفتم.چند ثانیه بعدِ نق زدانای من سکوت شد و یهو گفت: قراره از اینم بدتر بشه.»واکنشِ منم سکوت بود و چند ثانیه بعد خندیدم.طوری که بخوآم بگم هاها متوجه شوخیت شدم.ولی گفت:نه،جدی میگم.»

پ.ن:هرچی تو خودم میگردم احساس نمیکنم ترسیدم.انگار دیگه حسش نیس.اگه قرار باشه بدتر بشه میشه دیگه.من چیکار میتونم بکنم؟

پ.ن‌تر:حالا نمیشه یکم دیرتر بدتر بشه؟من [خیرسرم] الان باید بشینم سر درس و مشقم-__-


خانم هایده یه جا میگه:

هنوز برای خونه همه دلامون خونه/هرگز باور نداشتیم دنیا این‌جور بمونه

منم همینطور!دلم خیلی واسه "خونه" تنگ شده.واسه آدما و سبک زندگیِ آدمای خونه‌ هم.حالا هرچقدرم سعی کنم به روم نیارم،به خودم که نمیتونم دروغ بگم.البته مسئله مهمیم نیستا.منتها میخوآم بگم از اون نوجوان تقریبا غیرعادیِ یخ زده در حال حاضر فقط یه دختر بچه مونده که متاسفانه احساساتش داره از اقصی نقاط مغزش میزنه بیرون.البته دختر بچه‌ که میگم،داره هیجده سالُ تموم میکنه.شیش روز مونده.راستی امسال وقت نکردم افسردگی قبل تولد بگیرم.ینی حسش بودا، ولی خیلی وقت نداشتم.راستی سالم که نو شده.احتمالا از برکات‌ هیجده سالگیِ که هیچ حسی ندارم.پارسال تو اون اوضاع نابسمان بازم یه چیزایی بهم حس سال جدید میداد.ولی امسال‌ هیچ حسی نیست.میدونم اینم مهم نیس،ولی خولستم یه‌جا نوشته باشم.آهان اینم بگم که.نه هیچی!خدافظ.


تو این مدت انقد سرد و گرم شدم که ممکنه ترک خورده باشم.کاش حداقل همبازیای بچگیم بودن که میگفتن عیب نداره عوضش بزرگ شدی.میترسم آخرش یه روز از خواب بیداربشم ببینم حتی بزرگم نشدم.

بس که ترک ترک شدم از پس ترک تُرک خود
 تارک این جهان شوم گریه اثر نمیکند»

داشتم فک می‌کردم اگر یک نفر درباره‌ی "سیاه‌ترین کاری که در زندگیام کرده‌ام" بپرسد، چه جواب میدهم؟ پشت سر آشناهایی که به یک ورم هم نبودند غیبت کرده‌ام؟ بارها سعی کرده‌ام برادر کوچک‌ترم را از سرم باز کنم؟ روی نیمکت‌های مدرسه دری وری نوشته‌ام؟ برای دوستانم سخنرانی‌های امید بخش کرده‌ام و بلافاصله تمام چرندیاتم را از یاد برده‌ام؟ حرف‌هایی زده‌ام که خودم هم باورشان نداشته‌ام؟ همین؟

همیشه سعی کرده‌ام "دختر خوب مامان" باشم و حالا نه تنها مامان، بلکه دختر خوب مامان هم از من متنفر است. در واقع قسمت "مامانش" خیلی برایم مهم نیست. ولی دختر خوب مامان گندش را درآورده. نمی‌دانم چرا باید در تمام سالهای زندگی‌ خودش را به مظلومیت زده باشد. حقیقتش را بخواهید می‌دانم. نمی‌خواهم بگویم. کسی که بگویم و بداند و بماند را پیدا نکرده‌ام. خیلی هم دیر نیست. سر جمع 18 سال بیشتر نگذشته. لعنت! چرا یک دهه هشتادی باید تصور کند که زندگی کردن شبیه قدیسه‌ها! قشنگ است؟! جواب این یکی را هم می‌دانم. اصلا من جواب همه‌ی سوال‌های خودم را می‌دانم. منتها مثل احمق‌ها دست روی دست گذاشته‌ام و منتظرم کسی پیدا شود که به طور اتفاقی او هم جواب سوال‌های مرا بداند.

پ.ن: منظور از "زندگی کردن مثل قدیسه ها" این است که نتوانستم کلمه‌ی مناسب تری پیدا کنم.
پ.ن2: به نظرتان کارم به کدام تیمارستان می‌کشد؟


تمرکز ندارم. کلی فکر تو سرم چرخ میخوره. نمی‌دونم از کجا شروع کنم. فک کنم روزایی که فکرم درگیر خودمه خوش‌اخلاق میشم. مثل وقتایی که صبح زود بیدار شم. مثل وقتایی که لازمه برم یه گوشه یواشکی گریه کنم. یه جمع کردن و رفتنِ شمرده لازم دارم. تاثیرگذار. خیلی چیزا رو نمیشه تغییر داد. نه که امید نداشته باشم. فقط مطمئنم که نمیشه. کسی قرار نیست بهم بگه، ولی بالاخره خودم باید بفهمم چی میخوام؟ دلم می‌خواد این یکی آهنگ بی‌تربیتیا رو آپلود کنم ولی نمیشه. هوف.

 

 


آن یارو توی صفحه‌ی مشاوره‌اش می‌گوید "بچه آوردن" مثل جنایت است. وقتی که یک انسان را به زندگی‌ در این دنیا دعوت می‌کنید جنایتکار و نابخشودنی هستید. یک وجود را به ذلت می‌کشانید. مجبورش می‌کنید در فلاکت و عذاب دست و پا بزند. چه میدانم. من تا حالا فکر می‌کردم زندگی یک هدیه است. یک جعبه‌ی که دورش روبان بسته‌اند و هرچقدر تکانش بدهی نمی‌توانی بفهمی داخلش چیست. هنوز هم این‌طور فکر می‌کنم. اما دقیق نمی‌دانم از پیش باختن، باختن بدتری است یا امید واهی داشتن. از این همه شک و شبهه هم بدم می‌آید.


بعدِ چند روزی که حس میکردم تمام غصه‌ی دنیا مال منه، امروز پاشدم اتاقو نظافت کردم، دوش گرفتم، مقدار چشمگیری چرت و پرتِ قابل تناول ریختم دورم و نشستم که فصل آخر پیکی بلایندرز رو ببینم. لاکمم اینجاست. میخوام دوباره زرشکی بزنم. درباره‌ پیکی بلایندرزم نظری ندارم. منو چه به شاهکارـای انگلیسی. به قول خودِ تامی کلمه‌هایی که بخوان احساسمو بیان کنن وجود ندارن. خلاصه که اگه تا الان سریالو ندیدین و میخواین که یک در دنیا و صد در آخرت نصیبتون شه اقدام بفرمایید. شبم ک رئال با سِویا بازی داره. به‌به دیگه.


هیچ. کارهای روزمره را انجام میدهم. وقتی که حواسم نیست همه‌چیز عادی و حتی بامزه‌! هم به نظر می‌رسد. حواسم که از حواس‌پرتی‌ها پرت میشود دوباره همه‌چیز دل‌تنگ کننده به نظر می‌رسد. بیلی آیلیش چگونه توانسته موقع خواندن آهنگ‌هایش خودش را جمع جور کند و هربار زار نزند؟

پی‌نوشت: من به دلتنگی مفرط دچار شده‌ام.


call me by your name رو دیدم. چه حالی ازم گرفته شد. جدا از موضوع اصلی، فضاش منو دیوانه کرد. گرما. سرسبزی. شنا توی رودخونه. چهره‌ی اُلیُو شبیه مجسمه‌های یوناییه. برای خودم جالب بود که این بار شخصیت "تاپ" مورد علاقه‌م نبود. هردو چهره برا نقششون عالی انتخاب شده‌ن. بازیگر اُلیوِر به نظر واقعا از همون دهه‌ - 80 میلادی - فرار کرده و اومده! همون‌قدر خوش‌حال. همون‌قدر بی‌تفاوت. همون‌قدر نچسب [اوپس]. خلاصه که قشنگ بود.


هیچ. کارهای روزمره را انجام میدهم. وقتی که حواسم نیست همه‌چیز عادی و حتی بامزه‌! است. حواسم که از حواس‌پرتی‌ها پرت میشود دوباره همه‌چیز دل‌تنگ کننده به نظر می‌رسد. بیلی آیلیش چگونه توانسته موقع خواندن آهنگ‌هایش خودش را جمع جور کند و هربار زار نزند؟

پی‌نوشت: من به دلتنگی مفرط دچار شده‌ام.


Take me to the rooftop

I wanna see the world when I stop breathing

Turnin' blue

Tell me love is endless, don't be so pretentious

Leave me like you do

***

Taste me, the salty tears on my cheek

That's what a year-long headache does to you

I'm not okay, I feel so scattered

Don't say I'm all that matters

Leave me, déjà vu

 


 

   بین ریک اند مورتی و دیس‌اِنچنتمِنت، من قطعا دیس‌اِنچنتمِنتو انتخاب میکنم! 

   یکم معنی، یکم خوشگذرونی، یکم خندیدن بدون اینکه کاملا چندشت بشه:/

   +لوسی (لوسیفره مثلا! - جیفِ بالا) شخصیت مورد علاقه‌ی منه.

   بین (دخترِ) پررنگ‌ترین نقشو داره اما لوسی واقعا سرگرم کننده‌س^-^


این آهنگ واقعا عجیبه. مثل خود فیلم در عین حال که بالاترین سطح آرامشو به آدم میده پر از هیجان و گاهی نگرانیه!

 

 


داشتم فک می‌کردم اگر یک نفر درباره‌ی "سیاه‌ترین کاری که در زندگی‌ام کرده‌ام" بپرسد، چه جواب میدهم؟ پشت سر آشناهایی که به یک ورم هم نبودند غیبت کرده‌ام؟ بارها سعی کرده‌ام برادر کوچک‌ترم را از سرم باز کنم؟ روی نیمکت‌های مدرسه دری وری نوشته‌ام؟ برای دوستانم سخنرانی‌های امید بخش کرده‌ام و بلافاصله تمام چرندیاتم را از یاد برده‌ام؟ حرف‌هایی زده‌ام که خودم هم باورشان نداشته‌ام؟ همین؟

همیشه سعی کرده‌ام "دختر خوب مامان" باشم و حالا نه تنها مامان، بلکه دختر خوب مامان هم از من متنفر است. در واقع قسمت "مامانش" خیلی برایم مهم نیست. ولی دختر خوب مامان گندش را درآورده. نمی‌دانم چرا باید در تمام سالهای زندگی‌ خودش را به مظلومیت زده باشد. حقیقتش را بخواهید می‌دانم. نمی‌خواهم بگویم. کسی که بگویم و بداند و بماند را پیدا نکرده‌ام. خیلی هم دیر نیست. سر جمع 18 سال بیشتر نگذشته. لعنت! چرا یک دهه هشتادی باید تصور کند که زندگی کردن شبیه قدیسه‌ها! قشنگ است؟! جواب این یکی را هم می‌دانم. اصلا من جواب همه‌ی سوال‌های خودم را می‌دانم. منتها مثل احمق‌ها دست روی دست گذاشته‌ام و منتظرم کسی پیدا شود که به طور اتفاقی او هم جواب سوال‌های مرا بداند.

پ.ن: منظور از "زندگی کردن مثل قدیسه ها" این است که نتوانستم کلمه‌ی مناسب تری پیدا کنم.
پ.ن2: به نظرتان کارم به کدام تیمارستان می‌کشد؟


     وقتی آدم ستاره‌ای از قلبش را از دست می‌دهد خیلی آرام‌تر می‌شود. آرام شدن نه به معنای آرامش. به معنی دست کشیدن. تامل کردن. تاملی که برای مدتی طولانی با آدم بماند. ساعت‌هایی که با خودش فکر کند ستاره‌ام برای چه خاموش شد؟ دست کوتاهِ من بود یا [به قول آنها] دستِ بلند سرنوشت؟ حالا بدون ستاره چگونه باید گذراند؟ آیا ستاره‌ام اصلا ستاره بود؟ یا قلبم درخششی از دوردست دریافت کرده و تصور می‌کرد مانند بقیه درخشش‌ها، به خاطر یک ستاره است؟ به نظر می‌آید اصل ماجرا همین باشد. یک دوراهی چالش برانگیز. وقتی پرتویی به قلب آدم می‌رسد می‌بایست برایش یک ستاره‌ی شماتیک روشن کرد؟ و تا روزی که خاموش شود به خاطرش شاد بود؟ یا اصلا به ستاره‌ها فکر نکرد؟ تا زمانی که پرتو نزدیک شود و با دست‌های خودش ستاره‌اش را روشن کند؟

 

     می‌گفت آرام شدن نه به معنای آرامش، اما مگر آرامش می‌تواند غیر از آرام شدن باشد؟ یک احساس امنیت. ذهنی که تنش نداشته باشد. قلبی که آرام و منظم بزند. ستاره‌ای خاموش شده و تامل در من نزدیک به وقوع است. تاملی که آرامش - با تعریفی که من دارم - و آرامش - با تعریفی که او داشت - را با خود همراه کرده‌ است.

 

 


چند روز پیش باید تا یکی از خیابان‌های اطراف میدان بوعلی می‌رفتم. به گمانم 5 دقیقه صبر کردم اما در آن ساعت از روز اسنپی گیرم نیامد. به ناچار مسافت کوتاهی را پیاده رفتم و منتظر تاکسی شدم. در صندلی عقب بین دو خانم جوان و میانسال جا گرفتم و بعد از پرداخت کرایه نگاهی به آیینۀ ماشین انداختم. چشمهای بردلی کوپر را میشد از آینه دید. راننده تاکسی کمی جوان‌تر از او به نظر می‌آمد. چین و چروکهای اطراف چشمش هم به مراتب کم‌تر بود. آنقدر از دیدن چشمهایش متعجب شده بودم که برای دیدن باقی اجزاء صورتش تلاشی نکردم. و راستش تمایلی هم برای دیدن نداشتم. 

پی‌نوشت: من علاقه‌ای به زل زدن به صورت آدمها ندارم و اگر کسی را خیره نگاه کنم معذب و آشفته می‌شوم اما شباهت چشمهای این آقا مرا شگفت‌زده کرد.
پی‌نوشت: میدان بوعلی، جایی که آرامگاه بوعلی در مرکز آن است و اگر از من بپرسید، امیدوار کننده‌ترین میدان این شهر است.


داشتم فکر می‌کردم اگر یک نفر درباره‌ی "سیاه‌ترین کاری که در زندگی‌ام کرده‌ام" بپرسد، چه جواب میدهم؟ پشت سر آشناهایی که به یک ورم هم نبودند غیبت کرده‌ام؟ بارها سعی کرده‌ام برادر کوچک‌ترم را از سرم باز کنم؟ روی نیمکت‌های مدرسه دری وری نوشته‌ام؟ برای دوستانم سخنرانی‌های امید بخش کرده‌ام و بلافاصله تمام چرندیاتم را از یاد برده‌ام؟ حرف‌هایی زده‌ام که خودم هم باورشان نداشته‌ام؟ همین؟

همیشه سعی کرده‌ام "دختر خوب مامان" باشم و حالا نه تنها مامان، بلکه دختر خوب مامان هم از من متنفر است. در واقع قسمت "مامانش" خیلی برایم مهم نیست. ولی دختر خوب مامان گندش را درآورده. نمی‌دانم چرا باید در تمام سالهای زندگی‌ خودش را به مظلومیت زده باشد. حقیقتش را بخواهید می‌دانم. نمی‌خواهم بگویم. کسی که بگویم و بداند و بماند را پیدا نکرده‌ام. خیلی هم دیر نیست. سر جمع 18 سال بیشتر نگذشته. لعنت! چرا یک دهه هشتادی باید تصور کند که زندگی کردن شبیه قدیسه‌ها! قشنگ است؟! جواب این یکی را هم می‌دانم. اصلا من جواب همه‌ی سوال‌های خودم را می‌دانم. منتها مثل احمق‌ها دست روی دست گذاشته‌ام و منتظرم کسی پیدا شود که به طور اتفاقی او هم جواب سوال‌های مرا بداند.

پ.ن: منظور از "زندگی کردن مثل قدیسه ها" این است که نتوانستم کلمه‌ی مناسب تری پیدا کنم.
پ.ن2: به نظرتان کارم به کدام تیمارستان می‌کشد؟


                                                

       چندوقت پیش یه سری آهنگ دانلود کردم از کالکشن بهترین‌های دهه‌ی هشتاد یکی از سایتا. هیچوقت بیلی جین رو با دقت گوش نداده بودم. بیلی جین و چندتا آهنگ دیگه. یه حس عجیب و غالبا دوست‌داشتنیه. انگار نشنیده میدونم چی‌میخواد بگه. خلاصه که فهمیدم اسمش آنمویاس. 

+بیلی جین، راک این د کزبا، توی سُلجر، فِیث، مِینیَک، آی وانا دنس ویت سام بادی.

 

 


Strummer was inspired by a news report about Iranians who were flogged for owning disco albums when he wrote these lyrics about an Arab ruler (the Shareef) who banned music. In 1979, Iranian leader Ayatollah Khomeini actually did ban all music from radio and television, saying ''it’s no different from opium

In this song, the Shareef’s ban is defied by the citizens (and even his own air force)

   

 

     از چند روز پیش بدجور به این آهنگ علاقمند شدم. اول ریتمش و بعد چندتا کلمه‌ی شرقی‌ای که ازش متوجه شدم. امروز خواستم دربارۀ تاریخچه‌ش بدونم. سرچ کردم و متوجه شدم یه جورایی واکنشی و انتقادیه. ویدیوش برخلاف خود آهنگ خیلی دهه هشتادی (میلادی) می‌نمایه.

منبع :

Genius

 

 


      نچ نچ نچ. باورم نمیشه بازم افتادم رو مود کابوس دیدن. از آخرین باری که این حالو داشتم دست کم چاهار سال میگذره. وقت ندارم براش غصه بخورم. ترجیح میدم فقط کاری رو انجام بدم که سرگرمم کنه. فکر نمیکنم وقتی که برام مونده انقدری باشه که دلم بخواد درست حسابی بشینم تار و پود روحم رو از هم جدا کنم و دهن خودمو باهاش آسفالت کنم. همینه.

پی‌نوشت: یو بِتِر لِت می بریث، مَــن!


یکی از دوره‌های زندگیم که دلم میخواد بهش برگردم ده دوازده سالگی بود که عصرای وحشی و دلگیر پاییز از خواب بیدار میشدم و دی‌وی‌دی‌های تن تنو میذاشتم تو دستگاه. جلوی تلوزیون دراز میکشیدم و هربار بلا استثنا غرق جذابیتش میشدم. روزای اینجوری هیچوقت تو زندگی آدم تکرار میشن؟


توی این چند هفته به تمام وحشت‌های زندگیم فکر کردم. یادم میاد بار اولی که سعی کردم خودمو به آرامش دعوت کنم 11 سالم بود. برادر کوچیک‌ترم سرما خورده بود و مادرم برده بودش درمانگاه. بارون مییارید و رعد و برق، خشن‌ترین صداهایی که میتونست رو در میاورد. تمام یک ساعتی که بارون میبارید تنها بودم و از ترس می‌لرزیدم. اون یک ساعت آخرین باری شد که صدای رعد و برق برام آزاردهنده بود. تنها چیزی که از اون همه وحشت یادمه اینه که به خودم میگفتم: آروم باش زهرا، این لحظه‌ها میگذره. یکم دیگه صبر کن. قول میدم درست میشه.»

از اون به بعد تقریبا همیشه موقع اضطراب به جریان رعد و برق فکر میکنم و به خودم میگم که: دیدی اون گذشت؟ این بارم میگذره.» تو این چند روز یادم رفته بود که اینم قراره بگذره. غیر مراقبت، صبر و دعا کاری از دستم برنمیاد. امیدوارم خدا به هممون رحم و قدرت تفکر بده [ انگار که تا قبل این نداده بود!!] تا بتونیم مراقب خودمون و هم‌نوعامون باشیم.

پی‌نوشت: اینو گوش میدم و سعی میکنم خودمو یه زن 27 ساله تو دهه‌ی شصت میلادی تصور کنم که تایپیستِ رومه‌ست و توی یه آپارتمان 40 متری زندگی میکنه.

Sway-Dean Martin


حتی نمیدانم چند روز و چند ماه از قضیه‌ی خطای غیرانسانی گذشته است. اما درگیر مسئله‌ای شده‌ام که نمی‌دانم راه حلش چیست. این روزها هربار آهنگ عاشقانه‌ای میشنوم، متن عاشقانه‌ای میخوانم، فکر عاشقانه‌ای می‌کنم، چهره‌های آن دو مسافر جوان هواپیما جلوی چشمانم نقش می‌بندد. پونه گرجی و آرش‌ پورضرابی. همین حالا هم که مینویسم چشمانم خیس است. چشم‌هایشان؛ نگاهشان؛ لبخندشان؛ از یادم نمی‌رود. دنیا چجور جایی است؟ جایی که آدم‌های مثل آنها بیایند، تلاش کنند، حتی عاشق شوند و بعد، فقط کمی بعد، بمیرند؟ ارزش زندگی دقیقا در چیست؟ قلبم تند می‌زند و غصه دارم. شبها برای آرامش روحشان و صبر خانواده‌هایشان دعا میکنم. می‌دانم به زودی فراموش خواهم کرد اما در حال حاضر، نمی‌دانم با ناراحتی خودم چه کنم.

پی‌نوشت: لازم بود بنویسم تا دست کم یکبار خارج از ذهنم بهش نگاه کنم. متاسفانه از بیرون هم همون‌ اندازه دردناکه


 

   بین ریک اند مورتی و دیس‌اِنچنتمِنت، من قطعا دیس‌اِنچنتمِنتو انتخاب میکنم! 

   یکم معنی، یکم خوشگذرونی، یکم خندیدن بدون اینکه کاملا چندشت بشه:/

   +لوسی (لوسیفره مثلا! - جیفِ بالا) شخصیت مورد علاقه‌ی منه.

   بین (دختره) پررنگ‌ترین نقشو داره اما لوسی واقعا سرگرم کننده‌س^-^


 

             شاید حالا دو سه سالی میشود که طرفدار فیلم و سریال‌های تخیلی و فانتزی نیستم. مخصوصا اگر آن وسط مسط‌ها کمی هم اوضاع رمانتیک شود. و حتی از همان اپیزود اول این سریال با تمام توان توی دلم غر میزدم. به عبارتی هیت واچر بودم. شاید هنوز هم باشم. و راستش اعتراض اصلی‌ام به نیشِ همیشه بازِ "آقای لوسیفر مورنینگ استار" بود. با آن لهجه‌ی بریتیشِ "همین حالا توی صورتم مشت بزنـ"ـش. بلا بلا بلا.

        امروز فصل 4 را هم تمام کردم. جای نفسگیری هم تمام شد. از کل 67 اپیزود یک چیز را یاد گرفتم: عملکرد انسان در هر لحظه، بر اساس تصمیمات و تمایلات خودش است. شیطان بنده خدا -فرشته‌ی اسبق خدا- تقریبا بی تقصیر است. وظیفه‌ای که به او محول شده وسوسه کردن است. پس کاری که او میکند، صرفا انجام وظیفه‌ است. کسی که اینجا اختیار و قدرت تصمیم گیری دارد انسان است.»


      امروز دوسال شد که ساکن این شهریم. غصه‌های قبلی رفتن و غصه‌های جدید جایگزین شدن. دقیقا دو ساله که فقط ۴۵ دقیقه همدیگه رو دیدیم. دیگه فقط از یک چیز نگرانم. عجل! به قول دوستی، نمیدونم چندتا اتفاق دیگه باید بیوفته تا احساساتم کاملا از بین بره و چیزی واسم مهم نباشه. به قول خودت این روزا همون روزاییه که همه با دوستاشون میگذرونن. ولی ما دوریم. راست راست راستش بقیه مسائل دیگه واسم مهم نیس. شهری که به دنیا اومدم. تا دو سال پیش زندگی کردم. فرهنگی که باهاش بزرگ شدم. امکانات. بلا بلا بلا. دنیا ارزش این صحبتا رو نداره. خیلی وقته که فقط یه غصه دارم. جوونیمونو با هم نمیگذرونیم. امسال هفتمین سالیه که میشناسیم همدیگه رو. شیشمین سالی که رفیق گرمابه گلستانیم. چند روز پیش برا صدرا میگفتم چیشد که در عرض دوماه جامو با سحر عوض کردم و شدم بغل دستیت. خندید. تعجب کرد. خودمم خندم گرفت. ولی مهم اینه که هیشکی تو این شیش سال نیومد جات. داریم جوون میشیم، نگ. دلم خیلی واست تنگ شده. به قول فلانی ملالی نیست جز دوری شما».


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها